فاطمه تازگیها سرش خیلی شلوغه!!! حتی برای وبلاگش هم وقت نداره ...

گفتم حالا که اون نمیاد به روز کنه من یکی از شعرهایی رو که مال فاطمست و من خیلی دوست دارم بذارم

راستی من نفیسم

--------------------------------------------------------------------------------------

توهميشه كار مي كني

صبح تا شب

ومي گويي

             - :˝هنوز يكشنبه نيست˝!

ومن مي خواهم               

هر روز يكشنبه باشد

وقتي كه اطرافت پرسه ميزنم

وتو سرت را در كتاب وكاغذهايت برده اي

وقتي كه دامن ناز صورتي ام را مي پوشم

وآن اسپري را كه بوي زردالوي رسيده دارد مي زنم

وتو هنوز حواست به من نيست

وقتي كه روبرويت راه مي روم وآواز مي خوانم

در را بهم مي زنم،محكم...

وبرايت آب پرتقال مي آورم

وتو هنوز سرت در كتابهايت است

يعني...                           

يعني به من نگاه كن

يعني دوست دارم بشينم روي زانوهايت

لپهايت را ببوسم

يكي من

خوب... حالا يكي تو

يعني مي خواهم ازتو

 بالا بروم

وروي شانه هايت

بلند ترين شعرم را

 بخوانم

حالا تو بگو

وقتي كه مدام مشغولي

كار مي كني

وسرت با نوشتني ها وخواندني هايت گرم است

يعني چه؟...