وقتی وارد خانه شدم بوی پدر, جانم را تازه کرد. پدر برای استقبال از دخترکش لباس نو پوشیده بود, عطر همیشگی اش مرا به 12 سال پیش برد وقتی که با قبولی در دانشگاه از خانه به لیله رفتم و سفر بی پایانم آغاز شد. خودم را به آغوشش انداختم .پدر و مادر به اندازه تمام سالهای کودکی ام پیر شده بودند. چشمهای پدر به شدت کم سو شده بود انگار که غبار گرفته باشد و موهایش سفید شده بود.

 هنوز هم  پدر صبح ها ساعت 7 صبح از خانه بیرون می‌رود  و نزدیک غروب که مادر بساط چای را آماده میکند و نزدیک آمدنش میشود انگار که خانه زنده میشود, نور می‌گیرد. پدر تنهاترین مرد 60 ساله ای است که وقتی از کار بر میگردد با لبخند وارد خانه می‌شود. هنوز مثل سابق وقتی به استقبالش میروم و:" سلام پدر"....میبوستم و نازم میدهد. دستهایش خشن و زبرتر شده است دست های پدر به سمنت حساسیت شدیدی دارد ولی غم نان طاقتش را زیاد کرده است. لباسهای کارش را می‌کشد. می‌نشیند روی چوکی کنار راهروی و آرام آرام با کف دستانش زانوانش را ماساژ می‌دهد.  پابند تیکه ای را که چهار سال پیش از دست‌فروش داخل مترو خریده بودم هنوز دارد و زانوهایش را با آن می‌بندد. تیکه کشی فرسوده و ریش ریش شده مثل دست های پدر مثل زانوانش . پیش پایش می‌نشینم تا چاپی کنم. چشمانم را میبوسد و میگوید:" فاطی بابا خانه آمده, نوربند بابا خانه آمده" و انگار درد پاهایش تسکین می‌یابد. مثل برق استاد می‌شوم و انگار یادم می‌رود که می خواستم پاهای پدر را چاپی کنم. خودم را به اطاق نفیسه می‌رسانم. قلبم تند تند می‌تپد و دستهایم می لرزند. خودم را روی تاشک نفیسه که تا چاشت میخوابد می اندازم و انگار صدای پدر را نمی‌شنوم:" فاطی جان نمیایی پیش بابا دخترم"

پدر جانم هیچ گاه به فرزندانش دستور نمیدهد و حتی اگر چیزی برخلاف میلش باشد به مهربانترین شکل ممکن بیان میکند. پدر از قدیم روی تمیز و مرتب بودن خانه حساسیت عجیبی داشت. مثلا دوست نداشت در آشپزخانه ظرف های نشسته انباشته شود. در سالهای دور گاهی که به من می‌گفت:" وقت داری ظرف های آشپرخانه را بشوری بابا ؟مادرت خیاطی میکند. اگر وقت نداری خیر است من خودم این کار را میکنم و به طرف آشپزخانه می‌رفت" و من با شرمی که میخواستم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد برق واری از جایم می جهیدم و به سمت آشپزخانه دویش میکردم و در 5 دقیقه به حساب ظرف های نشسته میرسیدم. و لی حالا نمیدانم چرا دو خُردتَرکِ خانه کمی کج نارس شده اند. در ساعت های عبادتش طولانی تر شده و آخرین بار که گفتم:" پدر چرا اینقدر نمازتان طولانی شده و قرآن خواندنتان زیاد؟" گفت:" دخترم اولادا کلان شده اند و وقتی برای دعا نمیگذارند. به جای شما و برای تک تک‌تان دعا کردن وقت بیشتری می‌گیرد" .

 پدر تنهاترین مردی است که در اوقات بیکاریش کف آشپزخانه می‌نشیند, تیکه زمختی را روی پاهایش می اندازند و بوت های مادر و اولادهایش را  یک به یک روی زانوانش میگذارد, بورس میکند و جلا میدهد. آن روزها  این کار پدر برایم عادی بود ولی این بار که  دیدم با چه مهربانی گل و لای بوت هایم را کشید و خاکشان را گرفت هوش از سرم پرید, کفش هایم را دستپاچه  ازدستش کشیدم:" من خودم کفش هایم را بورس میکنم پدر" لبخند زد:" دستهایت رنگ میگیرد قند بابا,تا تو دو پیاله چای بریزی کار من خلاص میشود". دستهایم توان ریختن چای را نداشتند چیزی در گلویم گیر کرده بود کاش می‌شد از خانه بیرون بزنم, جایی بروم که هیچ کسی مرا نبیند مثلاً زیر درختی تنها. کفشهایم را بکشم زانوانم را بغل کنم؛ صورتم را به عادت همیشه با دستهایم بپوشانم و گریه کنم برای چیزهایی که وقتی داریمشان و در کنارمان هستند هرگز نمیبینیمشان ولی به مجردی که دور شویم....

پدر معلم و خطاط بوده در دایکندی, کتاب های زیادی خوانده .خردمندی اش به انسانی ترین شکل ممکن  وطبع شاعرانه اش دل انگیز . حالا که فکر میکنم گاهی درست مثل پدر میشوم. کسی که مهرورزی بی قید و شرط را از او آموختم. پدر رئوف القلب ترین موجود زندگیم است. کسی که با خشونت بیگانه است و رنجه شدن را به رنجه کردن دیگران ترجیح می دهد. انگار تمام موجودات هستی پدر را میشناسند.تمام کبوتران زخمی و کنجشکانی که از لانه می افتند همیشه سر راه پدر قرار می‌گیرند و کودکانی که پول اندک  خوراکی مکتبشان را گم میکندد پدر به دادشان میرسد.

روز آخر که مدام به زور میخندیدم تا مبادا کسی را اندوهگین کنم. چشمهایم را بوسید و گفت:" باز کی میایی بابا؟" و چشمهایش را با دستش پاک کرد. :"هر وقت که  شما بخواهید بابا ", تنها دروغی که تسکین دهنده بود و تا ترمینال مگر گریه امان می‌داد.

 

 

عشوه گری در زبان گفتار، چاره ساز یا چالش بر انگیز

       به محض ورود به دکان لوکس لوازم آرایشی، خاطره از این رو به آن رو شد. با طنازی ماهرانه یی رو به جوان دکاندار کرد و گفت: "Hello jani" و جوان که با دیدن خاطره  لبخند مسخره یی چروک های پیشانیش را عمیق تر می کرد، پاسخ داد: ‘’Hello baby’’، کجا هستی قند! از دوبی جنس نو آوردم، خوب شد آمدی." و با لحن جدی تر رو به من :"سلام همشیره." با کمی مکث گفتم: " سلام علیکم برادر." همزمان به سمت دیگر دکان رفتم وخود را مشغول لوازم آرایشی نشان دادم. در حالی که حرف های کارمندان اداره مدام در ذهنم چرخ می زد. خاطره، دختری بود بسیار زیبا. با حدود ۲۰ کیلو اضافه وزن. برخوردهای متکبرانه اش کارمندان را به ستوه آورده بود. او تنها کسی بود که برای خوردنِ نان چاشت به سالون نان خوری نمی رفت. غذا را به اتاقش می آوردند. به سختی با کارمندان سلام و علیک می کرد و به ولخرجی معروف بود. شنیده بودم که در سالهای مهاجرت در پاکستان آموزگار زبان انگلیسی بوده و وظیفۀ نو برایش کم نیست. یکی از دلایلی که همکاران برخوردهای گاه بی‌ادبانه اش را نادیده می گرفتند، صرفاً به این خاطر بود که زمان‌گیرترین کارها را در زودترین فرصت ممکن انجام می داد. به خصوص که همیشه پیش از رفتن به وزارت خانه ها و ادارات همکار، زنگ می زد تا از حضور کارمندان مربوط، که به معنای انجام شدن کار بدون اتلاف وقت بود، اطمینان حاصل کند. خاطره در نمازش بسیار پایبند بود و بر هر یک از کارمندانِ دفتر نامی مضحک مانده بود. نیم ساعت اول صبح درِ اتاقش را از داخل قفل کرده سرگرم آرایش خود می شد. مگر کسی جرأت داشت که در این وقت حساس دروازه اش را تَک تَک کند.

     یک بورس موی و یک کریم دندان گرفتم و به اشارۀ خاطره روی اجناس او ماندم که رو به دکاندار گفت: "مرا خو می شناسی،  اگه قیمت حساب کنی باز خودت می فامی دیگه. مرا د دکانت نخواهی دید." جوانک با لبخندی گفت:" قندم، مه از خدای خود نمی ترسُم اِیقه که از تو می ترسُم. هیچ پیسه نتی، فدای چشمای مقبولت، اِنمی آمدن تو طبع مره خوش نگاه می کنه تا ماه دیگه که باز بیبینمت." خاطره دختر خوبی بود. گدایی نبود در اطراف دفتر که از کمک های او شگفتی زده نشده باشد، ولی به دلیل اینکه از بسیاری از کارمندان قرض می کرد، بعد تا فغان شان را نمی کشید، پس نمی داد. هرکس به شکلی خود را از او دور نگاه می کرد. چند بار که خواست همراهش به خرید بروم به کدام بهانه‌ یی رَد کردم، طوری که بعدها خودش متوجه شد و روزهایی آمد که حتی جواب سلامم را هم به سختی می داد. خاطره دختر تنهایی بود. او را به دلیل برخوردهای تندش و برخی ملاحظاتی که من از آن آگاه نیستم، محترمانه از دفتر اخراجش کردند.

      دوست شدن با زنان و دختران وزارت خانه کار دشواری بود، ولی از وقتی با جد و جهدهای زیاد توانسته بودم با وسایل نقلیه کارمندان دولتی به وزارتخانه آمد و شد کنم. زنان کم کم با من دوست شدند. حرف خاص تر دیگر این بود که کارمندان بست های دولتی از کارمندان قراردادی هیچ خوش شان نمی آمد و آنها را کسانی می دانستند که پول مفت به جیب می زنند. هرچند که پنهانی بر لهجه ام می خندیدند. خوش نداشتند هر جا به دنبال شان روان باشم، به هر سماجتی که بود گاهی خودم را بر آنها تحمیل می کردم. زن ها در ساعتی که برای نان چاشت در نظر گرفته شده بود و یا معمولاً بعد از ساعت کاری وزارت، پانزده دقیقه، گاه حتا نیم ساعت زودتر از دفترهای شان بیرون می شدند.آنگاه دکان های کارته سخی بود که یک باره رونق می گرفتند. زنها درکنار کراچی هاحلقه می زدند و ضروریات غذای شب شان را می خریدند. مرغ فروشی، قصابی، کفاشی و خلاصه هر دکانی بی نصیب از مشتری نمی ماند. اکثر فروشنده ها مشتریان خود را می شناختند و سلام و علیک و جور پرسانی بود که از هر طرف به گوش می رسید. " اّلا خیر است، خیر است، اّلا (به صورت کشیده و همراه با لبخند و کرشمه)". این ادبیات در سخن گفتن زنان همیشه برایم عجیب بود. کلماتی خاص، ناز و لحنی که بار زنانگی محاوره را بیشتر می کرد. چه در دکان ها و چه در وزارت خانه و یا دانشگاه .

 

        به این کار «جَگره» می گفتند. تلاش برای پایین آودن قیمت کالای مورد نیاز. تقریباً با همه زنان و دختران دوست شده بودم، طوری که اگر تنها بودند و مثلاً برای خرید یک کیلو برنج راهی دکان می شدند، می خواستند که همراه شان بروم و من هم  از خدای خود خواسته چون کودکی همه جا دنبال شان روان بودم. با گذشت زمان متوجه شدم که روش خاصی در جگره به کار می رود و استفاده از ادبیات خاص در گفتار، در کاهش قیمت اجناس بسیار تأثیر مثبت دارد. البته میزان زیبایی، برخورد ملایم و صمیمی نشان دادن هم از مواردی بود که می توانست به یک باره تأثیر آنی خود را داشته باشد. به همان نسبت برخورد جدی و سرد، واکنشی نه چندان  رضایت بخش فروشنده را در پی داشت.

      همراه فرشته به داروخانه رفتم. فرشته نزدیک ۵۰ ساله و مجرد بود که بعد از فوت والدینش با خانوادۀ خواهرش زندگی می کرد و بر اثر رفتارهای خشن و تحقیرآمیز خواهرش، که او را در اتاقی نمناک و تاریک جای داده بودند، به بیماری رماتیزم گرفتار شده بود. فرشته آن روز پای درد شدیدی داشت. دوا فروش که انگار از دیدن رویِ ترش فرشته خوشش نیامده بود، به سردی جواب سلامش را داد و اتفاقاً دوای فرشته را گران‌تر از حد معمول گفت. "کاکا جان، خودت می بینی به سختی راه می روم. مرا جای دور روان نکو، ارزان تر حساب کو که گولی را بگیرم." دکاندار، که انگار از شنیدن کلمۀ کاکا خوشش نیامده بود، با بی حوصلگی تمام گفت: "خاله جان اِینه همی است، می خواهی بخر، نمی خواهی نخر." یادم آمد که چند روز پیش با دیدن سمیرا نیشش تا بناگوش باز شده بود و با اشاره یی رمزآلود کوتکس دلخواه خانم سمیرا را در پلاستیک سیاه پیچانده به دستش داده بود و من انگار که از دندان های طلایی اش، که لبخندش را کریه‌تر می کرد، خوشم نیامده بود. برخلاف عادت همیشگی ام، که فقط حرکات خانم ها را زیر نظر می گرفتم و نظاره گری بیش نبودم، با لحن طلبکار و معترض به میدان دویدم : "ببین آقای محترم، خودتان خوب می فامید که ای دواها را با چه قیمت های نازل و کیفیت های پایین از هند و پاکستان وارد بازار دارو می کنید؛ بماند این که اگر دارو عوارضی داشته باشد شما تجارت تان را کرده اید و هیچ در قصۀ کسی نیستید. و باز کاش گمرگ می داشت که  شما به بهانۀ هزینۀ گمرک قیمت دو چند را توجیه می کردین."دوا فروش که از خشم سرخ شده بود، نگذاشت به حرفم ادامه بدهم:" کی به تو گفته ما گمرک نمی تیم و داروهای ما اصل نیست؟"

       برادر محترم اول کوشش کنید که وقتی همراه مشتری تان صحبت می کنید تُفِ تان از دهان تان بیرون نیاید، ممکن است که ویروس به هوا نشر کند. دوم مه گفتم دواهایی با کیفیت پایین، ولی اِی که خود شما می فرمایید اصل نیست معلوم می شه خودتان بهتر از مه از کیفیت دواهای تان خبر دارید." دهانش را با آستینش پاک کرد و بی معطلی به سوی دیگر پیشخوان آمد. دروازه را باز کرد و رویش را برگرداند :"به نماز می روم. زود برایید از دکانم." تا موتر وزارت سر کوچه مان نرسید فرشته همچنان با اخم و تخم ملامتم می کرد که نباید آن طور گپ میزدم و حالا چطور تا کوته سنگی برود و دکان به دکان پشت دوایش بگردد. به کوته سنگی رفتم، دوای فرشته را خریدم و پشت دروازه‌اش بردم، دستش را دور گردنم انداخت و رویم را بوسید:" خیر ببینی دخترکم، خدا بخت آسان بته برت."

      با یکی از خانم های وزارت، که در یکی از دانشکده های دانشگاه کابل استاد بود، برای خریدن پوش تلفن همراه به گلبهار سنتر رفتیم. خانمی که به دلیل استاد بودن و داشتن خواستگاران فراوان حس برتری خاصی به دیگر خانم های وزارت داشت . گفتگویش با دیگر استادها همیشه برایم عجیب بود. وقتی که به استادی در سفر زنگ می زد و می گفت:" اّلا استاد چطو به خدا بی خبر رفتین، مه امروز احوال تان از فلانی جان پرسان کدم وقتی شنیدم بی خبر رفتین بیخی یگ‌رقم شدم، خو خیر باشه حالی که بی خبر رفتین، جزایی استین، باید که سوغات خوبیش بیارین. اگر شیرپیرۀ بد مزه بیارین بخی دیگه کتی تان قار می شوم. راستی یگ دوبسته گک برای مه جدا بیارین که مادرم بسیار خوش داره، دَ قصه پیسه هم نشوین مه باز همراه تان حساب می کُنم " گفتگویی که شاید نیم ساعت به درازا می کشید و مسایلی رد و بدل می شد که صمیمیتی بیشتر از حد معمول را نشان می داد و یک بار که با چهرۀ مبهوتم مواجه شد، یادم آمد که با دستپاچگی گفته بود:" فرخ جان، ای استاد که است خود بیادرکِم واری است.چیزی در دلت نگرده خدای ناکرده، بین ما هیچ کدام گپی نیست، شنیدم رفته مزار، گفتم از انسانیت احوالش را بگیرم."

        استاد پیش پیش می رفت و من حواسم به دکان های اطراف بود که وارد یک دکان خورد شد و با لبخند سلام داد و با طنازی به جوان دکاندار گفت:" مه اِی پوشَ دو روز پیش از شما خریدم منتها هیچ خوشم نیامده، خوب نمیگه برای موبایلم." سپس با لبخند و طنازی: "خیر بیادر، همی ره خو پس بگیرین!" فروشنده که جوان مطلب آشنا ولی کم حافظه یی بود، فکر کرد که به راستی پوش موبایل از دکان او خریداری شده: "قندم مه پس نمی گیرم، ولی برت چنج می کنم." استاد ادامه داد: "خو، خیر باشه. حالی مجبور که ضرر کنم. خو خی اوگکَ به مه بتین" و انگشتش را به سمت پوش شیشه مانندی، که جلجل می کرد و نقش طاووسی رویش بود، گرفت. فروشنده پوش موبایل را به استاد داد:" قندم ۱۰۰۰ اوغانی که مره بیتی بیخی صحیح می شه". استاد که جا خورده بود، با طنازی بیشتری ادامه داد:" ای اَلا چی می گین به خدا. اگه ایطو کنین دیگه هیچ وقتی از دکان تان خرید نمی کنم." فروشنده که لب و روی استاد را کشال دید با لبخند ادامه داد: " قندم خیر است فشارت نفته، هیچ پیسه نتی فدای سرت. چای می خوری کتِ ما بفرما." و به بچگگی که در کف دکان نان می خورد، اشاره کرد. از دکان برآمدم. کمی نا آرام شده بودم. ده دقیقه بعدش استاد خندان به شانه ام زد: " کجا رفتی فرخ جان، دیدی آخر فقط ۲۰۰ برش دادم. بلایم دَ پس شان، مه فامیدوم که خوشت نامد، از دکان برامدی، ولی ای پدرنالتا را تا اوطو کتی شان گپ نزنی از پیش شان ارزان گرفته نمی تانی. خَی خوب شد نبودی یک دو گپ دیگه هم زد که  تیرِ خوده آوردم و برامدم. حالی هم چی کم شد ازمه؟ هیچ." در حالی که از زینه های گلبهار که پایین می رفتیم پرسیدم: " اگه صبا همو شاگردت شد چه می کنی؟" قهرگونه گفت:" ای الا خدا نکنه ایطو آدما پای شان دَ پوهنتون کشیده شوه، ای رقم آدمای بی سویه دَ پوهنتون هم خرابی می کنن جانم."

      استاد، پدری سخت گیر داشت و طوری که برای مان تعریف کرده بود حتا یک بار که همراه مادرش بیرون رفته و چادر سرخ پوشیده بوده با عتاب از او خواسته بوده که دیگر هیچ وقت در بیرون چادر سرخ نپوشد. هر یک از کارمندان دفتر باید به ساحه می رفتند و استاد همیشه وقت امضا کردن قرارداد می گفت که خیر است و مشکلی نداره و بعد از امضای قرارداد، بگو- بخندها همراه رئیس‌ها شروع می شد. اول صبح سرک کشیدن به اتاق شان، عرض ادب و ارادت و جور پرسانی.  پیامک دادن از اتاق خود به رئیس بابت تشکر از همکاری شان جهت نفرستادن به ساحه. استاد در تمام روابط اجتماعی اش ادبیاتی را در گفتگو به کار می برد که هرچند کارش را به نتیجه می رساند، ولی گاه مزاحمت هایی را هم به دنبال داشت.

Flirt        در انگلیسی به معنای لاس زدن آمده و لاس زدن در فرهنگ لغت دهخدا بیشتر به معنای ملاعبه به کار می رود. اگر بخواهیم توضیح بیشتری دهیم. مرد یا زنی که لاس میزند، به شکلی رفتار می کند و یا سخن می گوید که مبین صمیمیتی بیشتر از آنچه مناسب رابطه است، باشد. بدون این که کاری کرده باشند که هنجاری جِدی در اجتماع شکسته شده باشد. این کار ممکن است برای تفریح و یا ساعت تیری آنی بی‌آنکه قصد رابطه بیشتر در میان باشد، صورت بگیرد. لاس زدن گاهی برای سنجیدن علاقه طرف مقابل برای هم نشینی که ممکن است به رابطۀ بلند مدت بکشد نیز استفاده شود. در هر صورت معمولاً کاری نا پسند است که ممکن توسط یکی از طرفین جدی تر از آنچه هست تلقی شود و پیامدهای خوبی به لحاظ تربیتی و اجتماعی ندارد.

       بر پایه تجربیات کاملاً شخصی که از زندگی در سه کشور افغانستان، ایران و مالزی داشته ام. از آن جایی که ایرانی ها  حداقل در بین افغان ها به متکبر بودن شناخته شده اند و دختران و پسران شان به طنازی و لوس بودن (نازدانه بودن). هر کاری انجام می دهند تا پیش کسی کم نیایند. به این معنا که یک دختر زیبا و نازپرورده تهرانی اولاً برای حفظ کلاسش از هر جایی خرید نمی کند، چرا که باید از جایی خرید کند که بعدها بتواند به دوستانش فخر بفروشد و دوماً هرگز حاضر نیست پیش یک فروشنده کم بیاید و به این ترتیب است که گفتگویی این چنینی شکل می گیرد.

       فروشنده: " سلام عیکم خانم، خوش آمدین، در خدمت تان هستم امر بفرمایید."

       مشتری خانم:" خواهش می کنم لطف کنید سایز ۳۸ کفشی رو که پشت ویترین هست برایم بیاورید." فروشنده با احترامی بیش از حد معمول از خانم می خواهد که بنشیند و کفش را آورده و پیش پای خانم می ماند و اگر خانم از کفش خوشش بیاید، بسته به این که بخواهد پولداری و یا هر چیز دیگری را به رخ بکشد. قیمت را مستقیماً می‌پرسد و یا اینکه با غروری خاص به فروشنده نگاه کرده می گوید: " چقدر تقدیم کنم؟" معمولا فروشنده برای حفظ مشتری، مناسب ترین قیمت را خواهد گفت و اگر هم کمی بی انصاف باشد قیمت دلخواهش را می گوید. خانم خریدار شاید در دل عصبانی شود وحتی رنگش بپرد. ولی خود را کاملاً بی تفاوت نشان می دهد و بعد از خارج شدن از دکان به اولین دوستش که برسد خواهد گفت: " پسره احمق خیلی گران حساب کرد، ولی دیدم که ارزش ندارد با او چانه (جگره) بزنم و از طرفی پدرسگ آنقدر جنتلمن بود که اصلاً نمی شد با او چانه زد". یکی از راه های  زیرکانه جوان های ایرانی فروشنده برای جلوگیری از چانه زنی و لاس زدن مشتری با هدف کم کردن قیمت، به کار بردن آخرین حد ادب و احترام  به مشتری در قالب برخوردی کاملاً جدی و خشک است. طوری که مشتری هرگز رویش نشود چانه بزند و یا فِلرت کند. چرا که لاس زدن  را کار خانم ها و آقایان بی سر و پا و بی سویه می دانند و هیچ دختری حاضر نیست در مقابل پسری که به قول خودشان جنتلمن است نقش یک دختر سطح پایین و بی سویه را بازی کند و به این ترتیب فروشندۀ زیرک با شناخت طرز فکر و فرهنگ مردم  تدابیر خاص خود را برای جلوگیری از ضرر دارد.

       در مالزی همه چیز برپایه صداقت است. قیمت ها مقطوع است و در جایی هم  که مقطوع نباشد کاملاً منصفانه فروخته میشود، ولی با کنجکاوی های شخصیی که در بین دانشجویان کشورهای جهان سوم چون تاجیکستان، قزاقستان، نپال و ناجریا مقیم کالزی داشتم. دختران و پسران قزاق به لاس زدن  بین خارجی ها و مردم مالزی شناخته شده‌تر می باشند. طوری که منتهی به روابط بلند مدت می شود. خصوصاً بین دانشجویان دوره‌های ماستری و لیسانس. سپری کردن چند شبانه روز با پسر همکلاسی هم برای اینکه تکالیف دشوار و پروژه های درسی شان را توسط پسر پیش ببرند، چیز عجیبی نیست.  

        اگر مردی از دختری سوال کند که آیا روسی می داند یا نه در حقیقت می خواهد غیر مستقیم بفهمد که آیا او قزاق است یا نه، چرا که اگر مستقیم سوال کند و آن دختر بر حسب اتفاق تاجیکی باشد، خشمگین خواهد شد که چه حرکت غیر اخلاقی از او سر زده است که فکر کرده اند قزاق است. هرچند که دو کشور به زبان روسی حرف می زنند. تقریبا ۹۰ درصد دختران قزاق و نژاد کوریایی  قزاقستانی دلیل این کار را بزرگ شدن این دختران در خانواده هایی به شدت سنتی و بسته می دانند. بی اینکه تفکر و اخلاق درخور همزمان در ذهن شان نهادینه شده باشد. پس طبیعی است که با دسترسی به کوچکترین فرصت برای آزادی، تجربه هر چیز نو برای شان لذت بخش است.

         در افغانستان به دلیل سالهای طولانی جنگ، انبوه زنانی که شوهران شان را از دست دادند بی شمارند. زنانی که اگر صدای تق تق کفش هایشان شنیده می شد شلاق می خوردند. مردانی که اگر ریش شان از حد معینی کوتاه تر می بود به همین ترتیب. مردان فقط  می توانستند روی زن، خواهر و مادرشان را ببینند و هنوز هم هستند مردانی که تا قبل از ازدواج زنان شان را نمی بینند و مادرشان است که برای شان انتخاب میکند. پس بدیهی است که پس از جنگ و حتی در طول جنگ درصد کودک آزاری، بچه بازی و تجاوز به محارم بالا برود. در چنین بستری با ورود تکنولوژی به خانه ها و باز شدن  اینترنت کلوپ بر سر هر سرک، پسران در سنی که بایسته نیست، به دیدن و تجربه کارهایی علاقه پیدا می کنند که همیشه برای شان تابو بوده وعواقبش هم یا متوجه خواهران و خانواده هاشان خواهد بود یا دیگر دختران و زنان جامعه.  نه جلوگیری از گسترش تکنولوژی کاری عاقلانه است و نه محدود کردن زنان و دختران در خانه، کاری خردمندانه. حاصل محدودیت های مردسالارانه و تفکر پاک نگاه داشتن فرزندان با قید کردن آنها و گرفتن حداقل آزادی های شان حاصلی جز عقده نخواهد بود. عقده هایی که مرد را وامی دارد برای دیدن کوچکترین جلوه و طنازی از جانب زن, حاضر باشد که بیش از حد تصور خرج کند, زمان بگذارد و یا حتی  ضرراقتصادی متحمل شود و لاس زدن یکی از لذت بخش‌ترین ساعت تیری شان با جنس مخالف باشد. بدیهی است که تا تقاضایی نباشد عرضه یی در کار نخواهد بود و به این شکل است که زنان ناخوداگاه به آنچه خواسته مرد است تن میدهند وهر دو طرف به خیال خود نفع می برند. مرد ساعت تیری و تفریح خود را می کند و گاهی که ماجراجویی بیشتری بخواهد و تقاضایش بیشتر باشد با لطف خاطر کمی ضرر مالی می کشد و یا اینکه خود را در نقش برادر قرار میدهند و دیگر لقب هایی که در جامعه مرسوم است و معمولاً به زنان احساس امنیت بیشتری میدهد و با نزدیک تر شدن به زنان علاوه بر آنکه در قالب آن لقب به زنان خدمت می کنند طولانی تر شدن رابطه و برخورد همیشه خوب همیشه زن را هم  تضمین می کنند. همان طوری که بسیار رابطه ها بوده است که با خواهر و برادر گفتن شروع و به ازدواج ختم شده است.

       متأسفانه زنان به این موضوع پی برده اند. دختری که تنها با لاس زدن، چند لبخند ملیح و عشوه گری مختصر میتواند قیمت کالایی را از حد تصورش پایین تر بیاورد و کارش را در یک اداره دولتی پیش ببرد، در عرصۀ اجتماع به نام و نشانی برسد. چرا این کار را نکند و از طرفی این بازار تقاضای است که مردان خلق کرده اند و هیچ گاه راکد نمی شود. مردان بستر تقاضا را شکل می دهند و زنان دو راه دارند یا از کانال زنانگی خود برای این معامله وارد شوند که هر دو به مقصود میرسند و به ظاهر هیچ اتفاقی نمی افتد یا اینکه هیچ چیزی از زنانگی خود را وارد معامله نمیکنند و برخودی خلق میشود که در قالب انسان مدنی و شهروند قابل تعریف است, بدون ملاحظات جنسیتی. این راه دشواری است که تا هنوز نتوانسته زمینه گسترده ای برای پیشرفت زنان فراهم کند و بسیار انگشت شمار نتیجه داده است هر چند که بهترین راه ممکن و پایدارترین نتیجه را دارد.

         همه چیز از بازار شروع و به جامعه ختم میشود. وقتی قیمت ها به خودی خود نا عادلانه و سلیقه ای است. وقتی در ادارات رشوه و واسطه به کارها سرعت می بخشد. همین برای زن افغانستانی که در محدودیت و حسرت رشد کرده کافیست تا با فروختن کمی عشوه, ناز و ویژگی های زنانه به عدالتی که در خور است برسد. کارش را پیش ببرد, حرفش را بقبولاند و به موفقیت شایانی دست یابد, بی اینکه چیزی از او کم شده باشد وحتی بداند که کارش چه پیامدهای مخربی خواهد داشت و بی اینکه حتی به نفس کارش فکر کرده باشد.

         شاید این کار تاثیر آنی در جامعه نداشته باشد ولی در درازمدت بستر جامعه را  برای زنان نا امن می‌سازد. زن در دانشکاه, ادارات دولتی و غیر دولتی, برای کوچکترین خواسته مشروعش مجبور خواهد شد که از کانال زنانگی خود وارد شود و برای گرفتن هر امتیازی متقابلاً امتیازی بدهد که اگر امروز لبخندی و عشوه ای و پیامک دادن و لاس زدنی (فِلِرت) باشد.  شاید فردا این امتیازات کافی نباشد و رسیدن به جایگاه مشروع برای زنانی که مستحق موفقیت های بیشتر اند به قیمت گزافی تمام شود.

 در یکی از بخش های وزارت زراعت  یکی از کارمندان زن با آویزان کردن خود از پنکه سقفی خانه اش خود کشی کرد (اواخر ۲۰۱۲) که بعد ها با شایع شدن ارتباط وی با رییس بخش. جناب رییس گریخت و از کشور خارج شد. در محیط های رسمی چون وزارت خانه ها فِلرت نخستین گام مرد برای سنجش تمایل زن به ادامه رابطه در هر سطحی است و برای ادامه همه چیز بستگی به میزان محکم بودن زن و یا باهوش بودن او دارد که بتواند شرایط را به نفع خود پیش ببرد بی انکه امتیازی به طرف مقابل بدهد.

          روی دیگر سکه جنگ زنان و دخترانی است که عزت نفس و کرامت انسانی شان را برای بدست آوردن موقعیت های اجتماعی برابر با مردان  نمی فروشند. پیشبرد کارهایشان در هر اداره و ارگانی را به عنوان یک شهروند افغان حق خود میدانند و پیشرفت و موفقیت برایشان معامله ای دوطرفه نیست که یک طرف عزت نفس, زیبایی و جلوه های زنانگی شان باشد و طرف دیگر رشد و بالا رفتن از پله های ترقی. این زنان همیشه  تاوان کار همجنسانی را خواهند داد که ساده دلانه و نا آگاه  برای بدست آرودن حقوق حقه شان همیشه از راهی وارد شده اند که نباید. دخترانی که در محیط کار رسمی, در بازار جدی و در دانشگاه مؤدب و درس خوان اند همچنان پیشرفتی نمی کنند و دلیلش رقابت ناسالم همجنسانی است که فرصت های کاری, درسی وغیره را با دادن امتیازات ریز و درشت میربایند و لزوماً توانمندی بالاتری ندارند.

ساده ترین و عملی ترین راهبُرد در برخورد با این چالش, فرهنگ سازی و آگاه کردن زنان از تبعات کاری است که نا آگاهانه انجام میدهند بی‌انکه‌ به پیامدهای آن اندیشیده باشند. بیشترین کارکرد را رسانه های گروهی دارند که با گفتمان سازی در راستای خود محور کردن زنان در جهت بهبود موقعیت های اجتماعی- سیاسی شان, میتوانند جامعه را معطوف چالشی کنند که در کنار نامحسوس بودن, اثرات و لطمه های جبران ناپذیری دارد. وقتی بانوان بدانند که با رعایت کردن موارد بسیار ساده میتوانند علاوه برحفظ عزت نفس از موقعیت های خوبی در اجتماع بر خوردار باشند هرگز از جلوه فروشی برای رسیدن به اهدافشان استفاده نمیکنند. وقتی زن به مرحله ای برسد که برای دستیابی به سطح های بالای اجتماع  تلاش کند و از استعدادهایش کار بگیرد. آن وقت است که میتوانند برای هر فرصت ارزشمندی حق برابر با مردان را بخواهد چرا که دیگر حاضر به استفاده منفی از زیبایی و زنانگی اش نیست و خود را پیش از در نظر گرفتن جنسیت شهروند افغانستانی میداند و به تَبع آن مرد را هم انسان و شهروندی چون خود که امتیازی بر او ندارد.

فرخ جمال روشن.

 

مدت هاست که چیزی ننوشته ای بانو!

آمده ام حالت را بپرسم، احوالت را . دست های بوی کاغذ میدهد.ایمانت را به مهر از دست داده ای؟ بگو چه چیزی تو را این  چنین شورانده است؟

 تو زیبایی بانو، لبخندت افسون کننده است و طرز گفتارت چون الاهه ناهید... بانو میدانم که رنجیده ای ولی باور داشته باش به مهر و ایمان داشته باش به عشق ورزیدن و دوست داشتن همان هایی که عشق ورزیدن را ضعف می پندارند.

بانو لطفا بخند و نامه ای برای من بنویس.. دلم برایت تنگ است بانو.

سلام

دوستان مهربان به لبل بعضی مشکلات وبلاگ من به ادرس www.arqawan.Blogspot.com نقل مکان کرد

 

ارغوان!  

 دخترم فصل جدیدی  را در زندگی ام آغاز کرده ام. شاید همین زودی ها به سفر دیگری بروم و برای دو سال مادرت را نبینی. مرنج, دلتنگ مشو و کابل را تنها مگذار که من, تو و بسیاری همچون ما, تکه هایی از تاریخ را به دوش می بریم. مادرت باید بیشتر بخواند, تجربه های بیشتری بیندوزد, آدم های بیشتری را ببیند و بیشتر و بیشتر...

سه سال می شود که مادرم را ندیده ام  و به شنیدن صدایش پشت تلفن اکتفا کرده ام. صدای جدی و قاطعش را که میگوید :" دخترم هر کجا باشی خدا پشت و پناهت باشد." مادرم, مادر با غیرتم, موجود با ارزش زندگیم که تمام تضادهای عالم را یکجا دارد, ناز نمیدهد, نمی بوسد, پیش کسی تعریف اولادش را نمیکند,  ولی خدا نکند که دختر بی پروا و ساده دلش را بی پشتیبان ببیند که جهان را کُنْ فَیَکون (زیر و رو) میکند.

کابلم, کابل خاک آلود, کابل بی تاب. سرزمینم, سرزمین گُر گرفته ام؛ مادرم. مسحور کننده است, گاهی چون یک بیمار مازوخیست (خود آزار)  رنج هایی که داده, آرامم کرده . شاید کمی مضحک به نظر بیاید, تِر شدن بایسکل سوارِ روزه داری که تربوزی را برای افطار؛ خانه می برد. چقدر خواستنی و دلربا میکند کابل را و زیبایی کجا در تصویر دیگری چنین گرم و تپنده می شود.

زندگی اینجاست, درد اینجاست,عشق هم اینجاست. سرزمینم, مادر پابرجایم که اولادهایش را از هر قوم و زبانی به یک اندازه مهر آموخت. همزادهای قِرقِزم در پامیر, "ایرالی بای" که لبخندش زمستان "پامیر خرد (Little Pamir)" را  ملایم تر میسازد و مهرش  حتی به 2000 گوسفندش می رسد.

دخترم! یکدانه ام اکنون که این نامه را می نویسم درسفرم, در بامیان, چایم سرد شده و صدای کودکانِ قریه جاروکشان از بیرون  پنجره به گوش می رسد. دفتر در نزدیکی بند امیر است و این بهانه برای زنی جوان کافیست تا غروب ها از میان نگاه های خاموش و پرسشگر مردم قریه عبور کند و در سایه صخره ای که به پیشواز غروب می رود رو به دریاچه سلامی دهد, نگاههای شیطنت آمیزش را مطمین سازد و با احتیاط  پاچه هایش را بَر بزند و از خنکی آبی که آرام آرام  تا غوزک پایش بالا می آید وارخطا شود و برای ماهی هایی که در کنارش بازی می کنند زمزمه کند. خنکی آب قِسم دیگری است اینجا, جان را هم خنک می سازد و آرامش و خلوت بند امیر در غروب هر روز کشفی است که چون خود زندگی, یک بار تجربه کردنش برای تمام عمر کافیست.

 گپ که دراز شود دیگر انگشتانم از نوشتن خسته نمی شود. وقت نان است عزیزم و صدای زمزمه ابراهیم را که به سوی دفتر می آید می شنوم. در را باز خواهد کرد و با لحنی مودب رو به همه خواهد گفت:" لانچ ایز ردی"

عموهايم

مردان غيوري بوديد

خواهر با عاشقش گريخته بود

سگ هاي تازيتان

كوهستان را پوزه كشيدند

واستخوان هايش چه جوان وتازه بود

باد ديمه زار را بوسيده بود

خواهرم را عاشقش بوسيده بود

پيش از آنكه زمين از شما دست بشويد

ومن از كلكين كوچك

به كودكاني كه در گندمزار

ساق هاي شرورشان را

بر زمين مي كوبيدند

لبخند زدم

وزنان قطره هاي كم جان شيرشان را

پيش از انكه پستانهاشان

 خشك شود

در حلق سر بازان بلوند چكاندند

وخواهر عاشقش را بوسيده بود

پيش از آنكه پدر دستانش را

بهم بزند

وما رختهايمان را جمع كنيم

جايي كه عموهايم نباشند

جايي كه برادرانم

 باز هم عاشق شوند

و رود

همان دريا باشد

وعموهايم هر روز

به يك كوه

سلام كنند

وپدر برادرانش را

بخشيده باشد

زمين ها را نابخش

دوست بداريم

مثل تنور داغ …دختركان كوچي

خواهرم

كوهستان

وعاشقش

 

3

 

گوسفندانم را

هی میکنم

زنگوله ها

میله گرفته اند

شکارچیان با چشم های ماسه ای

هدف میگیرند

وکسی نیست کبوتران را بپراند

2

کاش میگذاشتم نصیحت های خار٬ تنم را بگیرد

وبه شکم های پف کرده فرزندان پدر

نمیخندیدم

سنگهای این سرزمین

به پاهای برهنه ام

عادت دارند

باید زودتر

به تمام چیزهایی که باید

ایمان بیاورم

تاوان نمازهایی که نخوانده ام

بهار را نخواهم خوابید

وروی  شاخه ها

کشیک خواهم داد

تا جوجه ای نیفتد

3

از زوزه گرگ ها

میترسم

جای پاهایم را

روی سنگ ها

پوزه میکشند

اگر پشت عاشقانه ای

حلقه ام کردند

بیا

سونات اخرم

برای پوزش از بره ای

که مادرش را دریدند

به نفس های نی سپرده ام

 

 

 

باهار....

تاتر شهر...این خیابان را خیلی دوست دارم...هوا خنک است وبوی برگ را از انطرف خیابان حس میکنم...لباس کتان گلدارم را پوشیده ام با ژاکتکی کوچک...باله را از دور رصد میکنم  که با خودش در گیر است...ارام از خیابان رد میشوم وبی صدا بسویش قدم برمیدارم ... غافلگیر میشود! چه لذتی دارد کسی را روز روشن بترسانی..به سرعت برمیگردد...این چه کاریه؟...میخندیم

ناهار نخورده ام وخیلی گرسنه ام٬ اما به باله میگویم خانه برای نان منتظرم هستند...دوست ندارم به زحمتش بیندازم٬ باله جان جوان وشاعر است عمیق وزیرک.آشفته ومردد.گیج وعاشق...از آخرین باری که دیده بودمش پخته تر شده٬ محیط افغانستان مردترش کرده.وقتی حرف میزند ونگاهش میکنم...خیلی بزرگتر از سنش است...خیلی بزرگتر...از تجربه هایش میگوید٬ ازافغانستان ٬از خانواده اش وسیگار میکشد...تند وتند سیگار میکشد...اندوهگین میشوم وسعی میکنم خودم را عادی نشان بدهم...باله از چیزی رنج میبرد...ذهنش اشفته است.گاهی که حرف میزنم میبینم به دوردست ها نگاه میکند وشاید اصلا پر حرفی های فرخ جمال را نمیشنود .خاکستر سیگارش باضربه اندکگ انگشت فرو میریزد...دو جوان دراز از پله ها پایین می ایند وکلمه کابل را میشنوم...ما خوکرده ایم به این واکنش ها٬ ما بزرگ شده ایم وقد کشیده ایم در کنار این مردم خود پسند..

مسیح میگوید انسان از کلماتش پیدا میشود...باله میرود از بوفه نسکافه بیاورد ومن با موشکافی همیشگی چشم می اندازم به جوانانی که دور تا دور حوض روی نیمکت ها نشسته اند...جوانی هم سن وسال خودمان از خودش هزار ویک صدا در می اورد  واز دوستش میخواهد که از ژست های مختلفش عکس بگیرد...واین پارک قدیمی زیبا پر است از همین دخترها وپسرها...جوان٬ تیتیش وسطحی.میخندند٬نعره میکشند٬سر در گریبان هم زمزمه های عاشقانه میکنند وبی خردیشان چه زننده پیداست باله! بی دردیشان چه اندوهناک میکند مرا باله جان!

دخترک با گوشه شال جوان بازی میکند وبا غمزه از درسهایش شکوه وپسر فقط او را میبیند ودلش است که از جا کنده شود٬فقط نگاهش میکند ومصرانه این لحظه های پنهان را می بلعد تا در آخرین دقایق بیداری پیش ازانکه خواب پلکهایش را سنگین کند٬ حرفهای دوست دخترش را٬ با تمام حس هایی که در او به جریان می اندازد مرور کند.

چه معصومیت بی رحمانه ای دارد ممنوعیت این عشق باله ! گویا هابیلی که شرم دارد عاشقانه به خواهر بنگرد... چه حس گناهی آمیخته است در صداشان!...دلم میگیرد! ما با همین جوانان پشت نیمکتهای چوبی یکسان چه متفاوت رشد کرده ایم باله! چه متضاد جوان شده ایم وچه نابرابر زندگی میکنیم ! وچه نادر زیبا میشویم

وحرفهای تو باله خردمندم...زیر وبم داناییست در کلمات...جملات چه با منطق وآگاهانه میچرخند بر زبانت وچه آگاهی سبزی از تو به این درختها خواهد رسید...

بوی اب سرحال ترم میکند...قدم میزنیم٬باله ژاکتم را نگه میدارد٬ به سرویس بهداشتی بانوان میروم وبه صورتم آب میزنم ٬خنکی آب پوستم را غلغلک میدهد وخوابم را میپراند.سرمه زیر چشمهایم را سیاه میکند وشبیه آن حوری بدا اخلاقی میشوم که خدا در بهار به زمین تبعیدش کرد٬ هفت حمل...وچه مست کرده مرا این بهار...

مادر میگوید بهار زمین نرم است وزمین ادم را میگیرد...ومن چه زمین گرفته شده ام این روزهای بهاری. چون پرندگاهی که هر حادثه طبیعی را پیش بینی میکنند ودقیقه های پیش از سیل وزلزله پرپر میزنند وبی تاب میشوند...این روزها حادثه بهار در من قابل پیش بینی است...خواب الوده وکسل..بوی برگ ودرخت وآب نعشه ام میکند...و دانایی حرفهای باله میرنجاندم ودر خیابان انگار تلو تلو میخورم...بهار گرفته شدم ودلم میخواهد چراغ که سبزشد٬ همین جا روی خط های عابرپیاده روی ناز بالشم...به خواب روم

میزنیم به شلوغی بازار٬ هفت تیر٬حراجی٬ هیاهوی رنگ ونور...حراج شد! حراج!حراج!...

 

 

روایتی اقتباس شده توسط فرخ جمال روشن ...

خاطرات آدم وحوا...

حوا_

 فرشته ها میگن من از دنده چپش درست شدم ولی اون همه دنده هاش سرجاش ِ واین به نظر مشکوک میاد.شایدم برای همینه که مثل کرگدن همیشه دوست داره تنها باشه...اگر هم اینطور باشه درعوض خدا اونو یه روزه٬درست قبل از اینکه خورشید برسه وسط آسمون تمومش کرده ولی آفرینش من شش روز طول کشیده٬ شاید اونم اینو میدونه ولی به روی خودش نمیاره...

روز اول ...

حوا_ نمیدونم چه جورموجودیه! با همه حیوونا فرق میکنه.هر چی هست دلش میخواد از من دور باشه  وقتی دنبالش راه میوفتم صداهای عجیب وغریب در میاره مث صداهایی که حیوونا وقتی عصبانی اند درمیارن وقدماشو تند تر میکنه..ولی من بازم دنبالش میرم...□

روز بعد

 تمام طول روز یا داره با کنده های بزرگ سرپناه میسازه یا میوه جمع میکنه ومیبره تو سرپناهش تا وقتی بارون میاد تمام طول روز اونجا باشه...کاش میتونست حرف بزنه اینطوری خیلی بهتر میشد. اول فکر میکردم خرس باشه ولی دم وپشم نداره...یه جورایی شبیه خودمه.

هفته بعد_

تمام هفته رو بهش چسبیده بودم٬ هر جا میرفت دنبالش میرفتم.سعی میکردم  با هم اشنا بشیم ولی مجبور بودم فقط خودم حرف بزنم چون اون خیلی خجالتیه٬ اما اشکال نداره. به نظرمیرسه ازاینکه منو کنارش میبینه خیلی خوشحاله٬ منم تا میتونستم از کلمه ما استفاده کردم٬چون اینطوری انگار بیشتر باهام صمیمی میشه.

روزای بعد

یواش یواش داره برخوردمون باهم بهتر میشه.وقتی تند میدوه ومی یوفتم توی چاله یا لای بوته ها گیر میکنم٬دستمو میگیره وپرتم میکنه اون طرف...دستاشو تکون تکون میده وصدا های ناراحت کننده در میاره ..فک کنم یعنی باید بیشتر مراقب باشم...دیروز که داشتم برای پرنده ها اسم انتخاب میکردم٬دیدم داره سعی میکنه ماهیای خالدار کوچولو رو بگیره وجمع کنه کنارش.منم اونقد کلوخ طرفش پرت کردم که مجبور شد برگرده توی پناهگاهش.

_ از وقتی فهمیدم میتونه حرف بزنه ازش خوشم اومده٬ اخه من عاشق حرف زدنم.همیشه دارم حرف میزنم حتی توی خواب...فک کنم باید با ضمیراو صداش بزنم چون انگار انسان ِمگه اینکه خلافش ثابت بشه.

_ روابطمون از اون اوایل خیلی بهتر شده.سعی میکنم تو بعضی کارا کمکش کنم..اینطوری خیلی بیشتر تحویلم میگیره.امروز برای اینکه توجهش رو جلب کنم بهش گفتم اسمم حوا ست.ولی اون هیچ نوجهی نکرد.ولی اگه اون اسمش رو میگفت برام از هر اسم دیگه ای قشنگ تر بود...خیلی کم حرفه شاید برای اینه که باهوش نیست وچون به این مسله حساسه میخواد پنهونش کنه.

ماه بعد_

  دیروز ناهارمو که دو تا سیب بود خوردم ونشستم زیر سایه ی یه درخت ودعا کردم تنها بشه و بیاد پیشم٬ اما نیومد...ولی یه چیز خوب داره.وقتی ناراحتم ناراحته وقتی حرف میزنم حرف میزنه ومیگه″ناراحت نباش دختر تنهای بیچاره من دوستت باقی میمونم″برای من دوست خوبیه.تنها کسیه که دارم..فک کنم خواهرمه!

آدم

روز اول

این موجود جدید مو بلند٬ خیلی داره مزاحم میشه.همیشه داره ول میگرده وهر جایی میرم دنبالم میاد! از این کارش خوشم نمیاد!به اینکه کسی همراهم باشه عادت ندارم٬ای کاش بره پیش بقیه حیونا...□

روزهای بعد

ای کاش حرف نمیزد.مدام در حال حرف زدنه.من فقط به صداهایی عادت دارم که ازم دور باشند..صداش مث نت فالش میمونه.موجود عجیبیه!مدام تودست وبالم میچرخه وحرف میزنه...باید یه دفه که لای گلا خوابش برده فرار کنم !

_ هر چیز جدیدی که میبینه روش اسم میزاره.گل٬ پرنده٬ ماهی٬ برکه٬ اسمون٬کوه.ولی من فک میکنم این کار هیچ لزومی نداره.وقتی یه گل جدید پیدا میکنه ذوق کردنش برام غیر قابل درکه.نازش میکنه بغلش میکنه ومیبوستش وبوش میکنه وباز یه اسم جدید از خودش در میاره...

_ موجود جدید زیادی میوه میخوره.همین روزاست که میوه هامون ته بکشه.میوه هامون٬ میوه های ما! این کلمه اونه٬ البته از بس شنیدمش کلمه منم هست دیگه.من توی مه بیرون نمیرم.اما موجود جدید میره.توهراب وهوایی بیرون میره ومدام حرف میزنه...اینجا یه زمانی خیلی ساکت ودلپذیر بود.

_ پریروز ازدستش فرارکردم وتا جایی که میشد جای پاهامو پاک کردم. خیلی حس خوبی داشتنم٬برای خودم یه سر پناه ساختم وتصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت برنگردم ولی اون با گرگی که اهلی کرده بود بازم پیدام کرد واونقد صداهای ناراحت کننده از خودش دراورد که مجبور شدم برگردم...روزا که خسته میشه میشینه روی گودی پشت پلنگی که درست اندازه اونه...اینطوری اذیت نمیشه.البته به من ارتباطی نداره که اون اذیت بشه یا نه!

واسه اینکه زیر بارون نمونم یه سر پناه ساختم...اما اونجا هم نتونستم ارامش داشته باشم.اون موجود جدید مزاحم شد ووقتی سعی کردم بیرونش کنم٬از سوراخایی که باهاش میبینه آب بیرون میومد واون با پشت پنچه هاش پاکشون میکرد واز خودش صدای رو در می اورد که حیوونا وقتی ناراحتن در میارن.□

بهم گفته اسمش حواست واز این به بعد با این کلمه صداش کنم...

دیروز که داشت خودشو توی برکه تماشا میکرد٬افتاد تو اب وداشت خفه میشد...خسته شدم از اینکه باید همیشه حواسم بهش باشه...البته اون بعد من دنیا اومده و کوچیکتره...این ماجرا باعث شده واسه موجوداتی که اونجا زندگی میکنن وبهشون ماهی میگه غصه بخوره...هنوزم هر موجودی رو میبینه یه اسمی بهش میچسبونه!در حالی که اونا اصلا نیازی به اسم ندارن.اما این موضوع واسه اون هیچ اهمیتی نداره...در هر صورت از اون به بعد هر شب کلی از اون موجودات از آب گرفتۥ وتو رختخواب من گذاشت تا گرم نگهشون داره. امشب همشونو وقتی شب بشه واون بیرون خوابش ببره میریزم دور ودیگه هیچ وقت باهاشون نمیخوابم٬ چون خیلی سرد ومرطوبن.خوابیدن بینشون آزاردهنده است.مخصوصا وقتی چیزی تنت نباشه...اگه اون ببینه که ریختمشون دور بازم از اون سوراخایی که میبینه آب میده واز اون صداهای ناراحت کننده از خودش در میاره.

اوایل فک میکردم اگه بهش یه پوزه بند بزنم دیگه حرف نمیزنه ولی متاسفانه هیچ کاریش نمیشه کرد..وقتی ببینم نیست مجبورم بگردم دنبالش...بس که کنجکاوه یه دفه ندیدم همه جاش سالم باشه.همیشه یه جاش خراشیده است.مث آخرین باری که ازلای درختای ماگنولیا بابرگای ضخیم ونوک تیزش با پلنگا میدویدم واونو یادم رفته بود...اونقد تنش خراش برداشته بود که رفتم  توی برکه وتا خورشید نرفت نیومدم بیرون.

  اون اوایل وقتی از آبشار خودمو پرت میکردم واون صدای ناراحت کننده از خودش در می اورد اهمیتی نمیدادم. من فک میکنم ابشاراصولا برای همین کار ساخته شده...ولی الان وقتی این کارو میکنم که اون یه جایی داره اسم میذاره یا حواسش بهم نیست...اصلا ترجیح میدم کاری نکنم  که صدای ناراحت  از خودش در بیاره.

اگه زیاد حرف نزنه ...میشه از نگاه کردن بهش لذت برد.روی هم رفته جذاب ِ ...اینو وقتی فهمیدم که روی یه تخته سنگ ایستاده بود٬ دستش رو سایه کرده بود روی پیشونیش وگردنش رو به عقب خم کرده بود ومسیر پرواز پرنده ای رو که اسمش رو گذاشته عقاب دنبال میکرد.

والنتاین مبارک.

اگه دوست داشتید این روایت همچنان ادامه دارد.

 

 

 

 

کمی مشوشم. کمی نا ارام٬ کمی بی تاب .گاهی تظاهر میکنم وخودم را میزنم به ان راه...فرخ جمال تو قویترین دختری هستی که تا به حال شناخته ام ٬مثل کوه استوار ومقاوم...میخندم٬ میدوم٬ با خواهرانم شیطنت میکنیم واز این اطاق به ان اطاق میدوم...ولی انگار دارم خورم را گول میزنم..

نمیدانم چرا ولی انگار دارد در درونم جنگلی سبز میشود .....نفیسه میگوید شبها در خواب با خودم حرف میزنم ودندان قروچه میرم... جمیله روانشناسی ام میکند ومیگوید تو از چیزی رنج میبری  وباید حرف بزنی تا خوابی ارام وخوب داشته باشی. پدرهم نا ارامی هایم را دریافته ومادرجان هم...مهربان تر از گذشته شده ام ٬ارام ترو بی ازارتر...دیروز که مطالعه ام تمام شد نفیسه جهید وازپشت گردنم گرفت. کشان وکشان به اطاق پسرها بردم ...چرا نیم ساعت پیش چشمهایت تر بود؟...

وقتی از کار می ایم  وپدر پشت در پنهان میشود تا غافلگیرم کند٬ مثل گنجشککی پرشکسته سرم را روی شانه اش میگذارم .شاید وقتی مادر نگاهم میکند دیگر نشانی از ان دختر مغرور وجسور در چشمانم نمیبیند...ظریف وشکننده شده ام وانقدر آرام وانطاف پذیر که اگر بگویند ده روز دیگر بیشتر زنده نخواهی ماند...

اول لباسها و کلکسیون روسریهای زرد وسرخ وسبز را مابین دختران فامیل تقسیم میکنم. بعد پالتوها وکفشها یم را٬دستبندها وپایبندهای فانتزی جیلینگ جلینگ جعبه گنج هایم را. همه را میدهمشان به دختران همسایه...به مرضیه که صبح تا شب بافتنی میبافد ووقتی خواهرانم در خواب نازند در حال تکمیل رو میزی ورو پشتی ورو تختی هاشان است. وقتی دستهایش را در دستهایم میگیرم انقدر زبرند که از خودم خجالت میکشم .بقیه چیزهایم را به راضیه میدهم...راضیه صورتش چروک برداشته وزندگی سختی دارد ولی مدام میخندد... از او فرار میکنم و همیشه از دست نفیسه برایش هدیه میفرستم..... خوش ندارم وخحالت میکشم تشکرکند٬حتی اگر مجبور شوم خودم را سرگرم چیزی نشان داده واز کنارش رد شوم...

میماند چند مداد وسنگ سرمه ای که شاید سالها پیش از تولدم در دل کوهی در افغانستان پرورده شد تا به چشمهای من برسد باز هم میدهم به مرضیه...مرضیه چندان زیبا نیست وهیچ وقت مستقیم به کسی نگاه نمیکند.میدانم که هر بار که خواهرانم از خانه بیرون میروند او دلش اب میشود...هربارکه درکوچه میبینمش دستپاچه میشود...به دیدار دوست پسرش که میرود آرایشی زننده میکند وسرش را پایین نگه میدارد.... ودر اخر فقط شعرهایم ونوشته هایم میماند برای خودم وپیاده روی طولانی که در اخرین غروب خواهم داشت...

ولی می خواهم با تمام قدرتم زندگی کنم..زیبا٬ با شکوه وامیدوار٬حتی اگر گاهی گریه ام بگیرد.شاید ظریف وشکننده شده باشم ولی قدرت انعطافم را میشناسم وقدرت سازگاری ام را٬تلاش وپشتکارم را واینکه حتی در سخت ترین شرایط٬ کاری نمی کنم که دلی را برنجانم وبومرنگ من بسوی من باز گردد..ارام٬استوار٬خموش وخردمند...همیشه به پیش...بسوی بهتر شدن٬صبورتر شدن وبه وقت رنجیدن٬دوست داشتن...داناتر وهوشیارتر

در اولین فرصت باز خواهم گشت به افغانستان...بیم وبشارت های زیادی شنیده ام...به شوخی وجدی

فکر نکنم بتوانی تاب بیاوی.

تو ان مردم وان سرزمین را نمیشناسی...

تا به حال دو بار خواب دیده ام.خود را که با چمدانهایی سنگین ازکتابها وکاغذها٬ تمیز وسانتی مانتال  کنار سرک ایستاده ام. ولی انگار از پشت یک شیشه بسیار تمیز به جهانی غبار الود مینگرم...موترها ودوچرخه های فراوان رد میشوند. عابران با پاهایی برهنه در صندلهایی پلاستیکی لخ لخ کنان از کنارم میگذرند.ولی هیچ کس مرا نمیبیند. تنهای تنهایم.هیچ جایی برای رفتن وماندن نیست.همچنان ایستاده ام...حیران دنیایی که  هنوز به ان نپیوسته ام.