عشوه گری در زبان گفتار، چاره ساز یا چالش بر انگیز
به محض ورود به دکان لوکس لوازم آرایشی، خاطره از این رو به آن رو شد. با طنازی ماهرانه یی رو به جوان دکاندار کرد و گفت: "Hello jani" و جوان که با دیدن خاطره لبخند مسخره یی چروک های پیشانیش را عمیق تر می کرد، پاسخ داد: ‘’Hello baby’’، کجا هستی قند! از دوبی جنس نو آوردم، خوب شد آمدی." و با لحن جدی تر رو به من :"سلام همشیره." با کمی مکث گفتم: " سلام علیکم برادر." همزمان به سمت دیگر دکان رفتم وخود را مشغول لوازم آرایشی نشان دادم. در حالی که حرف های کارمندان اداره مدام در ذهنم چرخ می زد. خاطره، دختری بود بسیار زیبا. با حدود ۲۰ کیلو اضافه وزن. برخوردهای متکبرانه اش کارمندان را به ستوه آورده بود. او تنها کسی بود که برای خوردنِ نان چاشت به سالون نان خوری نمی رفت. غذا را به اتاقش می آوردند. به سختی با کارمندان سلام و علیک می کرد و به ولخرجی معروف بود. شنیده بودم که در سالهای مهاجرت در پاکستان آموزگار زبان انگلیسی بوده و وظیفۀ نو برایش کم نیست. یکی از دلایلی که همکاران برخوردهای گاه بیادبانه اش را نادیده می گرفتند، صرفاً به این خاطر بود که زمانگیرترین کارها را در زودترین فرصت ممکن انجام می داد. به خصوص که همیشه پیش از رفتن به وزارت خانه ها و ادارات همکار، زنگ می زد تا از حضور کارمندان مربوط، که به معنای انجام شدن کار بدون اتلاف وقت بود، اطمینان حاصل کند. خاطره در نمازش بسیار پایبند بود و بر هر یک از کارمندانِ دفتر نامی مضحک مانده بود. نیم ساعت اول صبح درِ اتاقش را از داخل قفل کرده سرگرم آرایش خود می شد. مگر کسی جرأت داشت که در این وقت حساس دروازه اش را تَک تَک کند.
یک بورس موی و یک کریم دندان گرفتم و به اشارۀ خاطره روی اجناس او ماندم که رو به دکاندار گفت: "مرا خو می شناسی، اگه قیمت حساب کنی باز خودت می فامی دیگه. مرا د دکانت نخواهی دید." جوانک با لبخندی گفت:" قندم، مه از خدای خود نمی ترسُم اِیقه که از تو می ترسُم. هیچ پیسه نتی، فدای چشمای مقبولت، اِنمی آمدن تو طبع مره خوش نگاه می کنه تا ماه دیگه که باز بیبینمت." خاطره دختر خوبی بود. گدایی نبود در اطراف دفتر که از کمک های او شگفتی زده نشده باشد، ولی به دلیل اینکه از بسیاری از کارمندان قرض می کرد، بعد تا فغان شان را نمی کشید، پس نمی داد. هرکس به شکلی خود را از او دور نگاه می کرد. چند بار که خواست همراهش به خرید بروم به کدام بهانه یی رَد کردم، طوری که بعدها خودش متوجه شد و روزهایی آمد که حتی جواب سلامم را هم به سختی می داد. خاطره دختر تنهایی بود. او را به دلیل برخوردهای تندش و برخی ملاحظاتی که من از آن آگاه نیستم، محترمانه از دفتر اخراجش کردند.
دوست شدن با زنان و دختران وزارت خانه کار دشواری بود، ولی از وقتی با جد و جهدهای زیاد توانسته بودم با وسایل نقلیه کارمندان دولتی به وزارتخانه آمد و شد کنم. زنان کم کم با من دوست شدند. حرف خاص تر دیگر این بود که کارمندان بست های دولتی از کارمندان قراردادی هیچ خوش شان نمی آمد و آنها را کسانی می دانستند که پول مفت به جیب می زنند. هرچند که پنهانی بر لهجه ام می خندیدند. خوش نداشتند هر جا به دنبال شان روان باشم، به هر سماجتی که بود گاهی خودم را بر آنها تحمیل می کردم. زن ها در ساعتی که برای نان چاشت در نظر گرفته شده بود و یا معمولاً بعد از ساعت کاری وزارت، پانزده دقیقه، گاه حتا نیم ساعت زودتر از دفترهای شان بیرون می شدند.آنگاه دکان های کارته سخی بود که یک باره رونق می گرفتند. زنها درکنار کراچی هاحلقه می زدند و ضروریات غذای شب شان را می خریدند. مرغ فروشی، قصابی، کفاشی و خلاصه هر دکانی بی نصیب از مشتری نمی ماند. اکثر فروشنده ها مشتریان خود را می شناختند و سلام و علیک و جور پرسانی بود که از هر طرف به گوش می رسید. " اّلا خیر است، خیر است، اّلا (به صورت کشیده و همراه با لبخند و کرشمه)". این ادبیات در سخن گفتن زنان همیشه برایم عجیب بود. کلماتی خاص، ناز و لحنی که بار زنانگی محاوره را بیشتر می کرد. چه در دکان ها و چه در وزارت خانه و یا دانشگاه .
به این کار «جَگره» می گفتند. تلاش برای پایین آودن قیمت کالای مورد نیاز. تقریباً با همه زنان و دختران دوست شده بودم، طوری که اگر تنها بودند و مثلاً برای خرید یک کیلو برنج راهی دکان می شدند، می خواستند که همراه شان بروم و من هم از خدای خود خواسته چون کودکی همه جا دنبال شان روان بودم. با گذشت زمان متوجه شدم که روش خاصی در جگره به کار می رود و استفاده از ادبیات خاص در گفتار، در کاهش قیمت اجناس بسیار تأثیر مثبت دارد. البته میزان زیبایی، برخورد ملایم و صمیمی نشان دادن هم از مواردی بود که می توانست به یک باره تأثیر آنی خود را داشته باشد. به همان نسبت برخورد جدی و سرد، واکنشی نه چندان رضایت بخش فروشنده را در پی داشت.
همراه فرشته به داروخانه رفتم. فرشته نزدیک ۵۰ ساله و مجرد بود که بعد از فوت والدینش با خانوادۀ خواهرش زندگی می کرد و بر اثر رفتارهای خشن و تحقیرآمیز خواهرش، که او را در اتاقی نمناک و تاریک جای داده بودند، به بیماری رماتیزم گرفتار شده بود. فرشته آن روز پای درد شدیدی داشت. دوا فروش که انگار از دیدن رویِ ترش فرشته خوشش نیامده بود، به سردی جواب سلامش را داد و اتفاقاً دوای فرشته را گرانتر از حد معمول گفت. "کاکا جان، خودت می بینی به سختی راه می روم. مرا جای دور روان نکو، ارزان تر حساب کو که گولی را بگیرم." دکاندار، که انگار از شنیدن کلمۀ کاکا خوشش نیامده بود، با بی حوصلگی تمام گفت: "خاله جان اِینه همی است، می خواهی بخر، نمی خواهی نخر." یادم آمد که چند روز پیش با دیدن سمیرا نیشش تا بناگوش باز شده بود و با اشاره یی رمزآلود کوتکس دلخواه خانم سمیرا را در پلاستیک سیاه پیچانده به دستش داده بود و من انگار که از دندان های طلایی اش، که لبخندش را کریهتر می کرد، خوشم نیامده بود. برخلاف عادت همیشگی ام، که فقط حرکات خانم ها را زیر نظر می گرفتم و نظاره گری بیش نبودم، با لحن طلبکار و معترض به میدان دویدم : "ببین آقای محترم، خودتان خوب می فامید که ای دواها را با چه قیمت های نازل و کیفیت های پایین از هند و پاکستان وارد بازار دارو می کنید؛ بماند این که اگر دارو عوارضی داشته باشد شما تجارت تان را کرده اید و هیچ در قصۀ کسی نیستید. و باز کاش گمرگ می داشت که شما به بهانۀ هزینۀ گمرک قیمت دو چند را توجیه می کردین."دوا فروش که از خشم سرخ شده بود، نگذاشت به حرفم ادامه بدهم:" کی به تو گفته ما گمرک نمی تیم و داروهای ما اصل نیست؟"
برادر محترم اول کوشش کنید که وقتی همراه مشتری تان صحبت می کنید تُفِ تان از دهان تان بیرون نیاید، ممکن است که ویروس به هوا نشر کند. دوم مه گفتم دواهایی با کیفیت پایین، ولی اِی که خود شما می فرمایید اصل نیست معلوم می شه خودتان بهتر از مه از کیفیت دواهای تان خبر دارید." دهانش را با آستینش پاک کرد و بی معطلی به سوی دیگر پیشخوان آمد. دروازه را باز کرد و رویش را برگرداند :"به نماز می روم. زود برایید از دکانم." تا موتر وزارت سر کوچه مان نرسید فرشته همچنان با اخم و تخم ملامتم می کرد که نباید آن طور گپ میزدم و حالا چطور تا کوته سنگی برود و دکان به دکان پشت دوایش بگردد. به کوته سنگی رفتم، دوای فرشته را خریدم و پشت دروازهاش بردم، دستش را دور گردنم انداخت و رویم را بوسید:" خیر ببینی دخترکم، خدا بخت آسان بته برت."
با یکی از خانم های وزارت، که در یکی از دانشکده های دانشگاه کابل استاد بود، برای خریدن پوش تلفن همراه به گلبهار سنتر رفتیم. خانمی که به دلیل استاد بودن و داشتن خواستگاران فراوان حس برتری خاصی به دیگر خانم های وزارت داشت . گفتگویش با دیگر استادها همیشه برایم عجیب بود. وقتی که به استادی در سفر زنگ می زد و می گفت:" اّلا استاد چطو به خدا بی خبر رفتین، مه امروز احوال تان از فلانی جان پرسان کدم وقتی شنیدم بی خبر رفتین بیخی یگرقم شدم، خو خیر باشه حالی که بی خبر رفتین، جزایی استین، باید که سوغات خوبیش بیارین. اگر شیرپیرۀ بد مزه بیارین بخی دیگه کتی تان قار می شوم. راستی یگ دوبسته گک برای مه جدا بیارین که مادرم بسیار خوش داره، دَ قصه پیسه هم نشوین مه باز همراه تان حساب می کُنم " گفتگویی که شاید نیم ساعت به درازا می کشید و مسایلی رد و بدل می شد که صمیمیتی بیشتر از حد معمول را نشان می داد و یک بار که با چهرۀ مبهوتم مواجه شد، یادم آمد که با دستپاچگی گفته بود:" فرخ جان، ای استاد که است خود بیادرکِم واری است.چیزی در دلت نگرده خدای ناکرده، بین ما هیچ کدام گپی نیست، شنیدم رفته مزار، گفتم از انسانیت احوالش را بگیرم."
استاد پیش پیش می رفت و من حواسم به دکان های اطراف بود که وارد یک دکان خورد شد و با لبخند سلام داد و با طنازی به جوان دکاندار گفت:" مه اِی پوشَ دو روز پیش از شما خریدم منتها هیچ خوشم نیامده، خوب نمیگه برای موبایلم." سپس با لبخند و طنازی: "خیر بیادر، همی ره خو پس بگیرین!" فروشنده که جوان مطلب آشنا ولی کم حافظه یی بود، فکر کرد که به راستی پوش موبایل از دکان او خریداری شده: "قندم مه پس نمی گیرم، ولی برت چنج می کنم." استاد ادامه داد: "خو، خیر باشه. حالی مجبور که ضرر کنم. خو خی اوگکَ به مه بتین" و انگشتش را به سمت پوش شیشه مانندی، که جلجل می کرد و نقش طاووسی رویش بود، گرفت. فروشنده پوش موبایل را به استاد داد:" قندم ۱۰۰۰ اوغانی که مره بیتی بیخی صحیح می شه". استاد که جا خورده بود، با طنازی بیشتری ادامه داد:" ای اَلا چی می گین به خدا. اگه ایطو کنین دیگه هیچ وقتی از دکان تان خرید نمی کنم." فروشنده که لب و روی استاد را کشال دید با لبخند ادامه داد: " قندم خیر است فشارت نفته، هیچ پیسه نتی فدای سرت. چای می خوری کتِ ما بفرما." و به بچگگی که در کف دکان نان می خورد، اشاره کرد. از دکان برآمدم. کمی نا آرام شده بودم. ده دقیقه بعدش استاد خندان به شانه ام زد: " کجا رفتی فرخ جان، دیدی آخر فقط ۲۰۰ برش دادم. بلایم دَ پس شان، مه فامیدوم که خوشت نامد، از دکان برامدی، ولی ای پدرنالتا را تا اوطو کتی شان گپ نزنی از پیش شان ارزان گرفته نمی تانی. خَی خوب شد نبودی یک دو گپ دیگه هم زد که تیرِ خوده آوردم و برامدم. حالی هم چی کم شد ازمه؟ هیچ." در حالی که از زینه های گلبهار که پایین می رفتیم پرسیدم: " اگه صبا همو شاگردت شد چه می کنی؟" قهرگونه گفت:" ای الا خدا نکنه ایطو آدما پای شان دَ پوهنتون کشیده شوه، ای رقم آدمای بی سویه دَ پوهنتون هم خرابی می کنن جانم."
استاد، پدری سخت گیر داشت و طوری که برای مان تعریف کرده بود حتا یک بار که همراه مادرش بیرون رفته و چادر سرخ پوشیده بوده با عتاب از او خواسته بوده که دیگر هیچ وقت در بیرون چادر سرخ نپوشد. هر یک از کارمندان دفتر باید به ساحه می رفتند و استاد همیشه وقت امضا کردن قرارداد می گفت که خیر است و مشکلی نداره و بعد از امضای قرارداد، بگو- بخندها همراه رئیسها شروع می شد. اول صبح سرک کشیدن به اتاق شان، عرض ادب و ارادت و جور پرسانی. پیامک دادن از اتاق خود به رئیس بابت تشکر از همکاری شان جهت نفرستادن به ساحه. استاد در تمام روابط اجتماعی اش ادبیاتی را در گفتگو به کار می برد که هرچند کارش را به نتیجه می رساند، ولی گاه مزاحمت هایی را هم به دنبال داشت.
Flirt در انگلیسی به معنای لاس زدن آمده و لاس زدن در فرهنگ لغت دهخدا بیشتر به معنای ملاعبه به کار می رود. اگر بخواهیم توضیح بیشتری دهیم. مرد یا زنی که لاس میزند، به شکلی رفتار می کند و یا سخن می گوید که مبین صمیمیتی بیشتر از آنچه مناسب رابطه است، باشد. بدون این که کاری کرده باشند که هنجاری جِدی در اجتماع شکسته شده باشد. این کار ممکن است برای تفریح و یا ساعت تیری آنی بیآنکه قصد رابطه بیشتر در میان باشد، صورت بگیرد. لاس زدن گاهی برای سنجیدن علاقه طرف مقابل برای هم نشینی که ممکن است به رابطۀ بلند مدت بکشد نیز استفاده شود. در هر صورت معمولاً کاری نا پسند است که ممکن توسط یکی از طرفین جدی تر از آنچه هست تلقی شود و پیامدهای خوبی به لحاظ تربیتی و اجتماعی ندارد.
بر پایه تجربیات کاملاً شخصی که از زندگی در سه کشور افغانستان، ایران و مالزی داشته ام. از آن جایی که ایرانی ها حداقل در بین افغان ها به متکبر بودن شناخته شده اند و دختران و پسران شان به طنازی و لوس بودن (نازدانه بودن). هر کاری انجام می دهند تا پیش کسی کم نیایند. به این معنا که یک دختر زیبا و نازپرورده تهرانی اولاً برای حفظ کلاسش از هر جایی خرید نمی کند، چرا که باید از جایی خرید کند که بعدها بتواند به دوستانش فخر بفروشد و دوماً هرگز حاضر نیست پیش یک فروشنده کم بیاید و به این ترتیب است که گفتگویی این چنینی شکل می گیرد.
فروشنده: " سلام عیکم خانم، خوش آمدین، در خدمت تان هستم امر بفرمایید."
مشتری خانم:" خواهش می کنم لطف کنید سایز ۳۸ کفشی رو که پشت ویترین هست برایم بیاورید." فروشنده با احترامی بیش از حد معمول از خانم می خواهد که بنشیند و کفش را آورده و پیش پای خانم می ماند و اگر خانم از کفش خوشش بیاید، بسته به این که بخواهد پولداری و یا هر چیز دیگری را به رخ بکشد. قیمت را مستقیماً میپرسد و یا اینکه با غروری خاص به فروشنده نگاه کرده می گوید: " چقدر تقدیم کنم؟" معمولا فروشنده برای حفظ مشتری، مناسب ترین قیمت را خواهد گفت و اگر هم کمی بی انصاف باشد قیمت دلخواهش را می گوید. خانم خریدار شاید در دل عصبانی شود وحتی رنگش بپرد. ولی خود را کاملاً بی تفاوت نشان می دهد و بعد از خارج شدن از دکان به اولین دوستش که برسد خواهد گفت: " پسره احمق خیلی گران حساب کرد، ولی دیدم که ارزش ندارد با او چانه (جگره) بزنم و از طرفی پدرسگ آنقدر جنتلمن بود که اصلاً نمی شد با او چانه زد". یکی از راه های زیرکانه جوان های ایرانی فروشنده برای جلوگیری از چانه زنی و لاس زدن مشتری با هدف کم کردن قیمت، به کار بردن آخرین حد ادب و احترام به مشتری در قالب برخوردی کاملاً جدی و خشک است. طوری که مشتری هرگز رویش نشود چانه بزند و یا فِلرت کند. چرا که لاس زدن را کار خانم ها و آقایان بی سر و پا و بی سویه می دانند و هیچ دختری حاضر نیست در مقابل پسری که به قول خودشان جنتلمن است نقش یک دختر سطح پایین و بی سویه را بازی کند و به این ترتیب فروشندۀ زیرک با شناخت طرز فکر و فرهنگ مردم تدابیر خاص خود را برای جلوگیری از ضرر دارد.
در مالزی همه چیز برپایه صداقت است. قیمت ها مقطوع است و در جایی هم که مقطوع نباشد کاملاً منصفانه فروخته میشود، ولی با کنجکاوی های شخصیی که در بین دانشجویان کشورهای جهان سوم چون تاجیکستان، قزاقستان، نپال و ناجریا مقیم کالزی داشتم. دختران و پسران قزاق به لاس زدن بین خارجی ها و مردم مالزی شناخته شدهتر می باشند. طوری که منتهی به روابط بلند مدت می شود. خصوصاً بین دانشجویان دورههای ماستری و لیسانس. سپری کردن چند شبانه روز با پسر همکلاسی هم برای اینکه تکالیف دشوار و پروژه های درسی شان را توسط پسر پیش ببرند، چیز عجیبی نیست.
اگر مردی از دختری سوال کند که آیا روسی می داند یا نه در حقیقت می خواهد غیر مستقیم بفهمد که آیا او قزاق است یا نه، چرا که اگر مستقیم سوال کند و آن دختر بر حسب اتفاق تاجیکی باشد، خشمگین خواهد شد که چه حرکت غیر اخلاقی از او سر زده است که فکر کرده اند قزاق است. هرچند که دو کشور به زبان روسی حرف می زنند. تقریبا ۹۰ درصد دختران قزاق و نژاد کوریایی قزاقستانی دلیل این کار را بزرگ شدن این دختران در خانواده هایی به شدت سنتی و بسته می دانند. بی اینکه تفکر و اخلاق درخور همزمان در ذهن شان نهادینه شده باشد. پس طبیعی است که با دسترسی به کوچکترین فرصت برای آزادی، تجربه هر چیز نو برای شان لذت بخش است.
در افغانستان به دلیل سالهای طولانی جنگ، انبوه زنانی که شوهران شان را از دست دادند بی شمارند. زنانی که اگر صدای تق تق کفش هایشان شنیده می شد شلاق می خوردند. مردانی که اگر ریش شان از حد معینی کوتاه تر می بود به همین ترتیب. مردان فقط می توانستند روی زن، خواهر و مادرشان را ببینند و هنوز هم هستند مردانی که تا قبل از ازدواج زنان شان را نمی بینند و مادرشان است که برای شان انتخاب میکند. پس بدیهی است که پس از جنگ و حتی در طول جنگ درصد کودک آزاری، بچه بازی و تجاوز به محارم بالا برود. در چنین بستری با ورود تکنولوژی به خانه ها و باز شدن اینترنت کلوپ بر سر هر سرک، پسران در سنی که بایسته نیست، به دیدن و تجربه کارهایی علاقه پیدا می کنند که همیشه برای شان تابو بوده وعواقبش هم یا متوجه خواهران و خانواده هاشان خواهد بود یا دیگر دختران و زنان جامعه. نه جلوگیری از گسترش تکنولوژی کاری عاقلانه است و نه محدود کردن زنان و دختران در خانه، کاری خردمندانه. حاصل محدودیت های مردسالارانه و تفکر پاک نگاه داشتن فرزندان با قید کردن آنها و گرفتن حداقل آزادی های شان حاصلی جز عقده نخواهد بود. عقده هایی که مرد را وامی دارد برای دیدن کوچکترین جلوه و طنازی از جانب زن, حاضر باشد که بیش از حد تصور خرج کند, زمان بگذارد و یا حتی ضرراقتصادی متحمل شود و لاس زدن یکی از لذت بخشترین ساعت تیری شان با جنس مخالف باشد. بدیهی است که تا تقاضایی نباشد عرضه یی در کار نخواهد بود و به این شکل است که زنان ناخوداگاه به آنچه خواسته مرد است تن میدهند وهر دو طرف به خیال خود نفع می برند. مرد ساعت تیری و تفریح خود را می کند و گاهی که ماجراجویی بیشتری بخواهد و تقاضایش بیشتر باشد با لطف خاطر کمی ضرر مالی می کشد و یا اینکه خود را در نقش برادر قرار میدهند و دیگر لقب هایی که در جامعه مرسوم است و معمولاً به زنان احساس امنیت بیشتری میدهد و با نزدیک تر شدن به زنان علاوه بر آنکه در قالب آن لقب به زنان خدمت می کنند طولانی تر شدن رابطه و برخورد همیشه خوب همیشه زن را هم تضمین می کنند. همان طوری که بسیار رابطه ها بوده است که با خواهر و برادر گفتن شروع و به ازدواج ختم شده است.
متأسفانه زنان به این موضوع پی برده اند. دختری که تنها با لاس زدن، چند لبخند ملیح و عشوه گری مختصر میتواند قیمت کالایی را از حد تصورش پایین تر بیاورد و کارش را در یک اداره دولتی پیش ببرد، در عرصۀ اجتماع به نام و نشانی برسد. چرا این کار را نکند و از طرفی این بازار تقاضای است که مردان خلق کرده اند و هیچ گاه راکد نمی شود. مردان بستر تقاضا را شکل می دهند و زنان دو راه دارند یا از کانال زنانگی خود برای این معامله وارد شوند که هر دو به مقصود میرسند و به ظاهر هیچ اتفاقی نمی افتد یا اینکه هیچ چیزی از زنانگی خود را وارد معامله نمیکنند و برخودی خلق میشود که در قالب انسان مدنی و شهروند قابل تعریف است, بدون ملاحظات جنسیتی. این راه دشواری است که تا هنوز نتوانسته زمینه گسترده ای برای پیشرفت زنان فراهم کند و بسیار انگشت شمار نتیجه داده است هر چند که بهترین راه ممکن و پایدارترین نتیجه را دارد.
همه چیز از بازار شروع و به جامعه ختم میشود. وقتی قیمت ها به خودی خود نا عادلانه و سلیقه ای است. وقتی در ادارات رشوه و واسطه به کارها سرعت می بخشد. همین برای زن افغانستانی که در محدودیت و حسرت رشد کرده کافیست تا با فروختن کمی عشوه, ناز و ویژگی های زنانه به عدالتی که در خور است برسد. کارش را پیش ببرد, حرفش را بقبولاند و به موفقیت شایانی دست یابد, بی اینکه چیزی از او کم شده باشد وحتی بداند که کارش چه پیامدهای مخربی خواهد داشت و بی اینکه حتی به نفس کارش فکر کرده باشد.
شاید این کار تاثیر آنی در جامعه نداشته باشد ولی در درازمدت بستر جامعه را برای زنان نا امن میسازد. زن در دانشکاه, ادارات دولتی و غیر دولتی, برای کوچکترین خواسته مشروعش مجبور خواهد شد که از کانال زنانگی خود وارد شود و برای گرفتن هر امتیازی متقابلاً امتیازی بدهد که اگر امروز لبخندی و عشوه ای و پیامک دادن و لاس زدنی (فِلِرت) باشد. شاید فردا این امتیازات کافی نباشد و رسیدن به جایگاه مشروع برای زنانی که مستحق موفقیت های بیشتر اند به قیمت گزافی تمام شود.
در یکی از بخش های وزارت زراعت یکی از کارمندان زن با آویزان کردن خود از پنکه سقفی خانه اش خود کشی کرد (اواخر ۲۰۱۲) که بعد ها با شایع شدن ارتباط وی با رییس بخش. جناب رییس گریخت و از کشور خارج شد. در محیط های رسمی چون وزارت خانه ها فِلرت نخستین گام مرد برای سنجش تمایل زن به ادامه رابطه در هر سطحی است و برای ادامه همه چیز بستگی به میزان محکم بودن زن و یا باهوش بودن او دارد که بتواند شرایط را به نفع خود پیش ببرد بی انکه امتیازی به طرف مقابل بدهد.
روی دیگر سکه جنگ زنان و دخترانی است که عزت نفس و کرامت انسانی شان را برای بدست آوردن موقعیت های اجتماعی برابر با مردان نمی فروشند. پیشبرد کارهایشان در هر اداره و ارگانی را به عنوان یک شهروند افغان حق خود میدانند و پیشرفت و موفقیت برایشان معامله ای دوطرفه نیست که یک طرف عزت نفس, زیبایی و جلوه های زنانگی شان باشد و طرف دیگر رشد و بالا رفتن از پله های ترقی. این زنان همیشه تاوان کار همجنسانی را خواهند داد که ساده دلانه و نا آگاه برای بدست آرودن حقوق حقه شان همیشه از راهی وارد شده اند که نباید. دخترانی که در محیط کار رسمی, در بازار جدی و در دانشگاه مؤدب و درس خوان اند همچنان پیشرفتی نمی کنند و دلیلش رقابت ناسالم همجنسانی است که فرصت های کاری, درسی وغیره را با دادن امتیازات ریز و درشت میربایند و لزوماً توانمندی بالاتری ندارند.
ساده ترین و عملی ترین راهبُرد در برخورد با این چالش, فرهنگ سازی و آگاه کردن زنان از تبعات کاری است که نا آگاهانه انجام میدهند بیانکه به پیامدهای آن اندیشیده باشند. بیشترین کارکرد را رسانه های گروهی دارند که با گفتمان سازی در راستای خود محور کردن زنان در جهت بهبود موقعیت های اجتماعی- سیاسی شان, میتوانند جامعه را معطوف چالشی کنند که در کنار نامحسوس بودن, اثرات و لطمه های جبران ناپذیری دارد. وقتی بانوان بدانند که با رعایت کردن موارد بسیار ساده میتوانند علاوه برحفظ عزت نفس از موقعیت های خوبی در اجتماع بر خوردار باشند هرگز از جلوه فروشی برای رسیدن به اهدافشان استفاده نمیکنند. وقتی زن به مرحله ای برسد که برای دستیابی به سطح های بالای اجتماع تلاش کند و از استعدادهایش کار بگیرد. آن وقت است که میتوانند برای هر فرصت ارزشمندی حق برابر با مردان را بخواهد چرا که دیگر حاضر به استفاده منفی از زیبایی و زنانگی اش نیست و خود را پیش از در نظر گرفتن جنسیت شهروند افغانستانی میداند و به تَبع آن مرد را هم انسان و شهروندی چون خود که امتیازی بر او ندارد.
فرخ جمال روشن.